رفتن بابا
روزی که بابا رفت نتونستیم تو فرودگاه درست وحسابی با هم خداحافظی کنیم, بعدش که بابا از گیت رد شد بهم زنگ زد و دوتایی باهم زدیم زیر گریه ,حسابی دلم گرفته بود. خلاصه از روزی که بابا رفت منم هی حالم بدتر میشد,نگرانی و تنهایی و ویار و دیگه همه چی قرو قاطی. اون یک هفته خیلی بهم سخت گذشت, اما یه خبر خوب هم شنیدم که باعث شد خیلی حالم بهتر بشه. اینکه خاله زهرا هم یه نی نی کوچولو که البته دوماه از شما بزرگتر بود توی راه داشت. یعنی من و مامان جون واقاجون اخر شب که این خبرو شنیدیم داشتیم ذوق مرگ میشدیم... خاله زهرای شیطون 4 ماه این خبر خوبو از ما پنهون کرده بود, چون تهران زندگی میکنه نمیخواسته مارو نگران کنه. شب تولد امام رضا علیه ال...