محمـّــــدهادیمحمـّــــدهادی، تا این لحظه: 10 سال و 29 روز سن داره
پیوند ماپیوند ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

بانمک ترین پسر دنیا

رفتن بابا

روزی که  بابا رفت نتونستیم تو فرودگاه درست وحسابی با هم خداحافظی کنیم, بعدش که بابا از گیت رد شد بهم زنگ زد و دوتایی باهم زدیم زیر گریه ,حسابی دلم گرفته بود. خلاصه از روزی که بابا رفت منم هی حالم بدتر میشد,نگرانی و تنهایی و ویار و دیگه همه چی قرو قاطی. اون یک هفته خیلی بهم سخت گذشت, اما یه خبر خوب هم شنیدم که باعث شد خیلی حالم بهتر بشه. اینکه خاله زهرا هم یه نی نی کوچولو که البته دوماه از شما بزرگتر بود توی راه داشت. یعنی من و مامان جون واقاجون اخر شب که این  خبرو شنیدیم داشتیم ذوق مرگ میشدیم... خاله زهرای شیطون 4 ماه این خبر خوبو از ما پنهون کرده بود, چون تهران زندگی میکنه نمیخواسته مارو نگران کنه. شب تولد امام رضا علیه ال...
25 شهريور 1392

اولین سونوگرافی

سلام عزیزکم حالا که دیگه سفرم کنسل شد, قرار گذاشتیم بعد سونوگرافی و مطمئن شدن از سلامتی شما به خانواده بابایی خبر اومدنتو بدیم وکلی خوشحالشون کنیم. 16 شهریور 92 رفتم سونوگرافی واولین عکس شما در اونجا گرفته شد. سونوگرافی دکتر منصوره معتمدالشریعتی توی محشمی 4 توی جواب نوشته بود فعالیت قلبی طبیعی وهمه چی نرمال واینکه سن شما توی شکم مامانی 7 هفته و 4 روز بود.(خدایاااااااا خیلی خیلی شکر ) خلاصه رفتیم خونه مامان جون واونجا گفتیم عکس یه نفرو میخوایم بهتون نشون بدیم بعد که عکستو تو سونو گرافی نشون دادیم,مامان جون باورشون نمیشد,خیلی خوشحال شدن. اخه بابامحمدرضا تک پسر و فرزند اخر خانواده وباباجون هم خودشون تک فرزند بودن و عمو وغیره هم ند...
16 شهريور 1392

اولین ویزیت

سلام نفسم  بعداینکه شما اومدی,زودی زنگ زدم از دکتر هاشمیان وقت گرفتمو رفتم پیشش.هم دکتر ,هم منشیش بهم تبریک گفتن.بعد من چکاپ شدم وکلی سوال از دکتر پرسیدم,وزنمم 50 کیلو بود.ازهمه مهمتر اینکه اجازه سفررو از دکترجان گرفتم.  تقریبا یک هفته به سفر مونده بود کهبرام یه مشکل کوچولو پیش اومد ودکتر گفت اگه نری سفر بهتره,هیچی دیگه همچین درستو حسابی خورد تو برجکم,اما چون بخاطر شما بود دلم خوش بود.خلاصه اینکه بابایی هم دو دل شده بود که بره یا نه,من گفتم حداقل شما برو تا برای مسافرکوچولومون زیر قبه امام حسین علیه السلام دعا کنی. بعدشم وسایلامونو جمع کردیم اومدیم خونه اقاجون.از دوروز قبل سفر بابایی هم ویار اینجانب شروع شد.
4 شهريور 1392

اولین باری که فهمیدیم شاهزاده هست.

سلام 30 مرداد 92 بود حدود ساعت10 شب رومبل دراز کشیده بودم که دیدم اتاق داره دور سرم میچرخه،بابایی هم گفت رنگم پریده،در یک عمل ضرب الاجلی حاضر شدیم رفتیم بیمارستان سینا که قبول نکردن و مجبور شدیم بریم ام البنین.بابایی نوبت گرفتو من رفتم تو فشارمو گرفت، وچون فهمیدن ما منتظر نی نی هستیم یه آزمایش هم نوشتن.منم رفتم آزمایشو دادم و اومدم بیرون.قرارشد تا یک ساعت دیگه که جواب حاضر میشه بریم حرم،خلاصه رفتیم تو صحن جامع نشستیم وهمون جا تصمیم گرفتیم جواب ازمایش هرچی بود برگردیم حرم. یک ساعت گذشت وما اومدیم جواب ازمایشو بگیریم. من رفتم تو  و وقتی جواب ازمایشو دادن فهمیدم مثبته(داشتم از ذوق میمردم ) اومدم بیرون بابایی هم با استرس اومد جلو وگفت...
1 شهريور 1392
1